خاطره جالب...

 

 

 

  خاطرات رضا رشيد پور

 

 

   1- در راه اصفهان با محمد اصفهاني

 

 

چهارسال پيش قرار بود  با دكتر  محمد اصفهاني  به اصفهان برويم .  دكتر بليت هواپيما

تهيه كرده بود   اما  من  تصميم  گرفته  بودم  با  اتومبيلم بروم  .  ساعت  نه شب  آقاي

اصفهاني  به  من زنگ زد و  من خيال كردم كه  به  مقصد رسيده است  اما  گفت  كه  از

هواپيما جا مانده  و  از من خواست  كه زير پل  پارك  وي قرار  بگذاريم  تا به اتفاق هم با

اتومبيل برويم . حالا ساعت يازده شب  است و من زير پل داخل ماشين نشسته ام .

دكتر با يك آژانس از راه مي رسد و چمدانش را در ماشين من مي گذارد.

 

دو  ماه  است كه من يك زانتياي نقره اي رنگ خريده ام و از اين بابت بسيار خوشحالم ! 

تقريبا تمام مسير  اتوبان قم  در باره ي مزيت هاي ماشين  جديدم  براي دكتر سخنراني

مي كنم . اصولا اصفهاني مرد بسيار آرامي است و بارها در طول سفر از من مي خواهد

كه با سرعت كمتري رانندگي كنم  تا با خيال آسوده  هم گپ بزنيم  و هم  به سلامت به

اصفهان  برسيم .  يادم  مي آيد  كه  شام  را در  يك  رستوران در نزديكي هاي شهر  قم

خورديم  و  همان  جا هنگام خوردن  پيتزا  دكتر  در مورد  تصميم  خودش  براي خريد  يك

اتومبيل جديد با  من  صحبت كرد . آن موقع اصفهاني يك پژوي 405 مشكي رنگ داشت .

عوارضي  قم  را  رد كرديم و وارد اتوبان كاشان شديم ؛ من  كماكان  در مورد  مزيت هاي

زانتيا صحبت و اصفهاني را به خريدنش تشويق مي كردم .

 

در تمام طول اتوبان  براي آن كه  ميهمان همراه  من  آرامشش به هم نخورد  با  سرعت

120 كيلومتر در ساعت رانندگي مي كردم ؛  اما باز هم دكتر اعتراض مي كرد و مي گفت

كه احتياط كنم !  نزديكي  هاي شهر  كاشان  دكتر كه از اين همه تعريف من  تعجب كرده

بود از من  خواست كه  مسير   كاشان – اصفهان  را  او  رانندگي  كند تا  اگر  از  ماشين

خوشش  آمد  وقتي  به  تهران  برگشتيم  او  هم  زانتيا  بخرد .  آن مرد آرام پشت فرمان

نشست و ظرف  زماني  كوتاه  تر  از يك دقيقه  ما با  سرعت  210  كيلومتر در ساعت در

اتوبان حركت مي كرديم !

 

من تقريبا زبانم از ترس بند آمده بود ؛  اما چون دكتر چندسالي از من بزرگ تر است دلم

نمي خواست كه به او تذكربدهم ؛ تازه  با خودم  فكر  مي كردم كه تا چند دقيقه ي ديگر

موتور اتو مبيل منفجر مي شود . دكتر تقريبا تمام  پيچ  هاي  نطنز  را  با  همان  سرعت

در نورديد و ما ظرف 45 دقيقه  به  اصفهان رسيديم  ؛ درست مقابل  سي و سه پل  ترمز

كرد  و به  من گفت :  " راست مي گي ها ماشين خوبيه ! "   من هم با لبخندي گفتم :

 " نه بابا ! " .  خلاصه  درست  يك روز  پس از برگشتن به تهران  دكتر  اصفهاني هم  يك

زانتياي نوك مدادي خريد .

 

انصافا راننده ي خوبي ست ! 

 

 

 


2-شكيبايي و خونسردي خسرو ...

 

 

 

 

 قرار  است براي  شركت در برنامه اي  با خسرو  شكيبايي  هنرمند  نامي  سينما  به

دانشگاه تبريز برويم صبح اول وقت من نيم ساعت زودتر از موعد در فرودگاه مهرآباد حاضر

مي شوم تا مقدمات كار را فراهم كنم  ولي  نميدانم  اين  دلشوره  چرا  دست  از سرم

بر نمي دارد . زمان ميگذرد  از او  خبري نيست به تلفن همراهش زنگ مي زنم خاموش

است !  دلشوره بيشتر مي شود  . . .  سابقه ي خونسردي خسرو را دارم .

 

دل به دريا مي زنم و تلفن منزل را مي گيرم كسي جواب نمي دهد . يكساعت است كه

منتطرم زمان باز هم مي گذرد بلند گوي فرودگاه  و اعلام هاي مكررش اضطرابم را بيشتر

مي كند دوباره شماره ي منزل آقاي شكيبايي را مي گيرم  اين  بار گوشي را برميدارد و

خواب آلوده با من سلام و عليك مي كند . چيزي  به  زمان پرواز نمانده ؛ از  رسيدنش به

فرودگاه نااميد شده ام و اين  نااميدي  را ابراز مي كنم ولي او ميگويد :  نگران نباش الان

راه مي افتم ! . . .

 

 مسافران سوار هواپيما شده اند  و گيت ها  را هم بسته اند  و من با  چمدانم  كماكان

منتظر او هستم در حاليكه دستهايم يخ كرده است كه ناگهان خسرو در كمال خونسردي

وارد سالن فرودگاه مي شود و به من مي گويد كه اصلا نگران نباشم ؛ خودش مي رود با

مديران فرودگاه صحبت مي كند . پرسنل ايران اير  با ديدن  شكيبايي كلي ذوق زده شده

اند اما مي گويند  هيچ كاري از  دستشان بر نمي آيد  مگر آنكه : خود  خسرو  با  خلبان

هواپيما صحبت كند . باهم به اتاق ديسپيج مي رويم و او پشت ميز مخصوص مينشيند

 سلام كاپيتان ! من شكيبايي هستم . . .   خلبان  با  شنيدن صداي او ابراز خوشحالي

مي كند  ولي مي گويد  كه  الان در ابتداي باند  هستيم و  برگشتن  به  پاركينگ  خلاف

قوانين بين المللي ست .

 

من كاملا نااميد مي شوم اما او هنوز خونسرد است ؛  به آرامي مي گويد  : از اروميه تا

تبريز چقدر راه است ؟   با همين سؤال كوتاه  تمام فرودگاه  را  زير و رو مي كنيم تا بليت

پرواز  اروميه را  كه  ساعت  نه  صبح  انجام مي شود  به  دست آوريم .  حالا در هواپيما

نشسته ايم و در اين  فكر  هستيم  كه  مسير  دريايي بين اروميه تا تبريز را چگونه طي

كنيم ؟

 

 چشم تان روز بد نبيند !     يك صف  چند كيلومتري  از اتومبيل ها  و مردم  كنار اسكله

تشكيل شده و تازه دريا هم توفاني ست و كشتي به اين زودي ها حركت نخواهد كرد .

باز هم به اتفاق خسرو سراغ كاپيتان كشتي مي رويم تا بلكه از اين مخمصه نجات پيدا

كنيم . ساعت  سه  بعد از ظهر  است و  ما  روي  عرشه ي كشتي  در درياچه ي اروميه

هستيم . بي تجربگي در سفر دريايي باعث شده تا احتمال دريازدگي را فراموش كنيم .

به تمام اين گرفتاري ها دستشويي را هم اضافه كنيد . . .

 

ساعت شش بعد از ظهر در حاليكه هر دونفرمان حالت تهوع داريم به تبريز مي رسيم و

باز  هم  دنبال دستشويي مي گرديم  اما  ماشين پرشيايي كه دنبالمان  فرستاده اند ؛

دستشويي ندارد !  فكر كنيد كه در خانه ي مردم را بزنيم و كمك بخواهيم ؛ البته حتما از

ديدن شكيبايي خوشحال مي شوند اما آبرويمان مي رود !

 

 به هر ترتيب به سالن سمينار مي رسيم ؛  دم  در  نزديك  به  هزار  نفر از  دانشجو ها 

منتظر رسيدن شكيبايي هستند . تصور كنيد  كه  ما  دو  نفر  قبل  از  ورود  به  سالن با

همراهي همان هزار نفر به دستشويي مي رويم  ! اين اتفاق جالب و با مزه را هيچ وقت

فراموش  نمي كنم  .  شايد  براي تان جالب  باشد كه  بدانيد  برادر  "خسرو شكيبايي"

ساكن تبريز است و ما يكي دو شبي را در منزلشان سپري كرديم ؛ يادش بخير . . .

 

 

محمد اصفهانی:

 

اين روزها كه در خيابان تردد مي كنم احساس مي كنم شما رو بيشتر دوست دارم و از

ديدنتون در خيابان و رفت و آمد هاي روزمره تون  با يك روح جمعي لذت مي برم و از اينكه

در خانواده اي به نام  " ايران "  نشو ونما كرده ام به خودم مي بالم لذا همين جا صادقانه

 اعتراف مي كنم كه : خيلي دوستتون دارم . . .

 

 

ياد خسرو به خير ، پاينده ايران ./

 

شهریور 88

 

 

گزارش تخلف
بعدی